کد خبر: ۴۶۰۵
۱۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۱:۲۱

کتابت قرآن با مداد سیاه و گلی

حسن کلاته رحمانی می‌گوید: روزی که بچه‌ها پیشنهاد رونوشت از کلام خدا را به من دادند، گفتم چرا که نه؟ شما ابزارش را تهیه کنید، نوشتنش با من.

مداد قرمز و سیاه بین انگشتانش می‌چرخد و لابه‌لای خطوط سفید کاغذ، کلمات نقش می‌بندد. کف دست‌های به‌عرق‌نشسته را با دستمالی خشک می‌کند و دوباره نوشتن را از سر می‌گیرد؛ شمرده‌شمرده و بااحتیاط؛ مبادا نقصی در کارش بیفتد و زحمت یک‌سال‌ونیمه‌اش به باد برود. از روزی که تصمیم به نگارش قرآن با خط خودش گرفته است، تمام هم و غم زندگی‌اش شده عهدی که با خود بسته است و پیشکش‌کردن کتابش به موزه آستان قدس‌رضوی. حسن کلاته‌رحمانی اوستای بنا و معمار تجربی محله حسین باشی است.

او با رسیدن به دوره فراغت از کار و روز‌های بازنشستگی در آستانه هفتاد‌و ششمین سال عمرش تصمیم به کتابت قرآن به روش خودش گرفت.

حاصل یک‌سال‌ونیم تلاش

در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های «حسین‌باشی»، خانه اوستای بنا، حسن کلاته‌رحمانی، است. در همه مسیر پیرمردی با چهره‌ای مهربان و متبسم را تصور می‌کنم که روی متکای کوچکی نشسته است و میز چوبی قدیمی مقابلش قرار دارد و سر روی کاغذ خم کرده و به نوشتن مشغول است. حس‌وحال خوشی است نشستن رودرروی مردی که فارغ از همه دغدغه‌های دنیای پرهیاهوی امروز و در میان قرآن‌های مدرن و امروزی تصمیم به نوشتن کلام خدا به دستخط خودش گرفته است. صدای زنگ خانه فضای کوچه را پر می‌کند. دقایقی بعد مردی جوان در را به رویمان باز می‌کند.

با گذر از راهرویی باریک و دالان‌مانند، به حیاط کوچک خانه می‌رسیم. پیرمردی بلندقامت با چهره‌ای متبسم میان چارچوب در به استقبالمان آمده است. پس از خوش‌وبش، از در چوبی سفیدرنگ با شیشه‌ها رنگی می‌گذریم و وارد پذیرایی می‌شویم. سمت چپ پذیرایی، درست کنار پنجره، میزی دیده می‌شود با قرآنی بزرگ روی رحل و چراغ مطالعه‌ای سیاه‌رنگ که خاموش است. مرد جوان پرده توری را کنار می‌زند. با پس‌رفتن پرده، نور می‌پاشد روی میز و کتابچه‌های لبه طاقچه.

مرد جوان همان‌طور که ما را به نشستن دعوت می‌کند، جعبه مستطیل‌شکل سفید‌ی را از روی میز برمی‌دارد و کاغذ‌های داخلش را نشانمان می‌دهد: «این همه کتابی است که پدرم با اشتیاق نوشتنش را آغاز کرد و امروز برای بردن به صحافی و چاپ آماده است؛ حاصل دسترنج یک‌سال‌ونیمه‌اش.»

ذوق و هیجان از به‌ثمررسیدن زحماتش را می‌توان در برق چشمان این پدر دید. حسن‌آقای روایت ما با فروتنی می‌گوید: «این بزرگ‌ترین هدیه خداوند به من بنده ناچیز است. من کجا و نوشتن کلام خدا کجا؟! همه‌اش رحمت و برکت اوست به من و خاندانم.» و بعد برای نشان‌دادن دستخطش پشت میز می‌نشیند. چراغ را روشن می‌کند و روی برگه آچاری که از قبل خط‌کشی و آماده کرده است، شروع می‌کند به نوشتن. مداد سیاه و قرمز با حرکاتی کند در دستانش می‌چرخد و کلمات یکی‌یکی روی برگه سفید جان می‌گیرد.

بچه‌ها پیشنهاد دادند، من هم پذیرفتم

با فوت ربابه‌خانم، همسر حسن‌آقا، و خاموش‌شدن چراغ خانه‌اش، بچه‌ها که هرکدام مشغول کار و زندگی خودشان بودند، تصمیم گرفتند پدر را در روز‌های سخت تن‌هایی و خانه‌نشینی کرونا به کاری سرگرم کنند؛ البته کاری که به آن انس و الفت هم داشته باشد و آن چیزی نبود به‌جز کلام وحی و پیشنهاد نوشتن قرآن با دستخط خودش: «روزی که بچه‌ها پیشنهاد رونوشت از کلام خدا را به من دادند، گفتم چرا که نه؟ شما ابزارش را تهیه کنید، نوشتنش با من. راستش ته دلم خوش‌حال بودم از اینکه قرار است به کمک بچه‌ها کاری را شروع کنم که برای خودم و نسلم خیر دنیا و آخرت را داشته باشد.»

روی دیوار روبه‌روی جایی که ما نشسته‌ایم، چند قاب عکس دیده می‌شود که نشان از رفتگان این خانه دارد. پدر، مادر، همسر و... کسانی که به گفته کاتب قرآن، هرکدام در قرآنی‌شدن او نقش مهمی داشته‌اند و حالا اوست که به رسم وفاداری با خواندن نماز و دعایی از آن‌ها یاد کند: «بیست و پنج‌سالی می‌شود که ساعت‌۲ نیمه‌شب وضو می‌گیرم و راهی حرم می‌شوم. آنجا در دل شب به نیابت از پدر و مادر و دیگر رفتگانم نماز قضا می‌خوانم و به نیت آن‌ها زیارت می‌کنم.

بعد از نماز صبح هم نشستی در مدرسه «دو در» برای حضور در جلسه تفسیر نهج‌البلاغه داریم. شک ندارم حضور در این محافل معنوی و هم‌نشینی با نفس حق ها‌ی روزگار در راهی که امروز به پایان رساندم، بی‌تأثیر نبوده است.»
او می‌گوید: «کتابت قرآن باعث می‌شود انس و الفتم با قرآن بیشتر شود و به آموزه‌های آن بیشتر عمل کنم.»

 

کتــابت قــرآن به قلم حسن کلاته رحمانی بــا مــداد سیــاه و گــلی
وقتی سپاه دانش به کلاته‌رحمان رسید

کاتب کلام خدا برگه‌ای را از داخل جعبه برمی‌دارد و نگاهی به نوشته‌های ثبت‌شده آن می‌اندازد. نگاه‌کردن به دستخطش او را می‌برد به شصت واندی سال پیش که در روستای کلاته‌رحمان (روستایی از توابع فریمان) تازه سپاه دانش به روستایشان آمده بود: «پنح‌شش‌ساله بودم که پدرم ما را نزد ملای مکتب‌خانه روستا به نام شیخ کربلایی حسن گذاشت. سه سال به مکتب‌خانه رفتم. تأکید ملای ده به خواندن قرآن بود. در مکتب‌خانه ما از چوب و فلکی که در دیگر مکتب‌خانه‌ها بود، خبری نبود. ملا می‌گفت ما برای تعلیم و تربیت آمده‌ایم، نه تنبیه و فلک.»

حسن‌آقا طی سه سال یک دور کامل قرآن را خوانده و بلد شده بود. سال ۱۳۴۱ وقتی تنها ملا‌ی مکتبی روستا مرد، خبر آمدن سپاه دانش و معلم به بعضی شهر‌ها و جا‌های دورافتاده رسید، اما به روستای آن‌ها فقط خبرش رسید: «همان سال پدرم ملامحمدباقر که بزرگ روستا بود، شال و کلاه کرد و به وزارت فرهنگ تهران رفت. او همان‌جا بست نشست که محدوده‌ای با چند پارچه آبادی خرد و کلان همه بی‌سوادند، چرا نباید سپاه دانشی داشته باشد؟»

با پیگیری‌های پدر حسن‌آقا، سرانجام سپاه دانش نه‌تن‌ها به کلاته رحمان، که به چند آبادی بالا و پایین‌تر هم رسید. بچه‌های کلاته‌رحمان در تنهامدرسه روستا که اتاق یکی از خانه‌های اهالی ده بود، درس‌خواندن را شروع کردند.

کاتب قرآن که سواد خواندن و نوشتنش را از همان سال‌ها به یادگار دارد، تعریف می‌کند: «آن زمان کسانی که در روستای ما از طریق سپاه دانش درسشان را تمام می‌کردند، برای گرفتن مدرک باید به فریمان می‌رفتند. از آنجا هم با گرفتن گواهی‌نامه‌ای به مشهد می‌رفتند تا بعد از شرکت در آزمونی، مدرک ششم ابتدایی به آن‌ها داده شود. من هم برای ادامه درس و مشقم به مشهد آمدم و نزدیک حرم در کوچه‌ای به نام «حوض‌خرابه» اتاقی اجاره کردم. مدتی هم شبانه درس خواندم، اما کار کارگری و زندگی سخت اجازه ندا‌د به‌موقع سر کلاس‌ها حاضر شوم. به‌ناچار درس و مشق را رها کردم؛ کاری که شد بزرگ‌ترین حسرت زندگی‌ام.»

چرا کار نیمه‌تمامت را تمام نمی‌کنی؟

عموحسن برگه دست‌نویسش را داخل جعبه می‌گذارد. انگار افسار خیالاتش را به دست می‌گیرد و دوباره به همان اتاق برمی‌گرداند: «هنوز کتابت قرآن به نیمه نرسیده بود که وقفه‌ای بینش افتاد. یکی از پسرهایم برای رتق‌وفتق امور باغش به کمک نیاز داشت. من هم مدتی کمک‌دستش بودم.

کار در باغ و خستگی باعث شده بود ساعت کمتری برای نوشتن وقت بگذارم. یک شب در عالم خواب پدر و مادرم را دیدم که شاکی بودند و می‌گفتند چرا کار نیمه‌تمامت را تمام نمی‌کنی؟ آن‌ها از من می‌خواستند کار را زودتر تمام کنم.» عموحسن وقتی بیدار شد، از خوابی که دیده بود، متحیر شد. با خودش فکر می‌کرد که چه کار ناتمامی دارد که اموات چشم‌به‌راه تمام‌شدنش هستند. هرچه فکر کرد، چیزی به ذهنش خطور نکرد، تا اینکه عصر وقتی نشست پای نوشتن، تازه آنجا متوجه ماجرا شد. بعد از آن خواب، او با همت و تلاش بیشتری به کتابت قرآن پرداخت.


معماری در خدمت کتابت

حرف از سختی‌های کتابت قرآن که می‌شود، پسرش اسماعیل تعریف می‌کند: «بزرگ‌ترین سختی، سرمشق‌گرفتن از روی کتاب خط‌درشتی بود که برگه اندازه آن سفارشی بود و ما شبیه آن را پیدا نمی‌کردیم. پدرم نوشتن را با دفتر خط‌دار شروع کرد، اما پس از چندبار آزمون‌وخطا، بهترین کار را در استفاده از کاغذ آچهار و خط‌کشی‌کردن آن‌ها دیدیم. پدرم باید حروف و کلمات را چنان به‌قاعده و اندازه می‌نوشت که تعداد صفحات و خطوط کم‌وبیش نمی‌شد، بسم‌الله شروع سوره در آخر سطر نمی‌افتاد و جزء‌ها در جای خودش نگارش می‌شد.

معماربودن پدرم در اینجا به کارش آمد و در اندازه‌زدن و خط‌کشی برگه‌ها چنان دقیق کار کرده که با وجود مغایرت قطع کتاب رونوشت با ۱۲۰۰ برگه دست‌نویس او، آیه‌ها و سوره‌ها در جای خود قرار گرفته و تنظیم شده است.»

این‌ها را اسماعیل می‌گوید تا تأکیدی داشته باشد به بی‌نقص‌بودن اثر دست‌نویس پدرش: «به‌جرئت می‌توانم بگویم از این ۱۲۰۰ برگه‌ای که نوشته شده است، ۱۵۰ برگه آن به‌علت اشتباهات یا سیاه‌شدن بر اثر پاک‌کردن با پاک‌کن، کنار گذاشته و دوباره‌نویسی شد. این بازنویسی هم به اصرار خود پدر بود که می‌خواست کارش بدون نقص باشد.»

پدر دنباله حرف پسر را می‌گیرد و با خنده می‌گوید: «فاطمه‌خانم و آقااسماعیل، دانشمند‌های خانه ما، هردو درس‌خوانده و سواد‌دار هستند. فاطمه‌خانم مهندس است و آقااسماعیل دانشجوی دکترا. این‌دو شب‌به‌شب مشق‌های من را کنترل می‌کردند. خیلی تأکید داشتند که پس از تمام‌شدن هر برگه، خودم دقیق همه‌چیز را کنترل کنم تا راه را اشتباه نرفته باشم، به‌خصوص در فتحه و کسره و نشانه‌ها.»


کتــابت قــرآن به قلم حسن کلاته رحمانی بــا مــداد سیــاه و گــلی

الگوی فامیل

آماده‌سازی برای صحافی و رفتن به زیر چاپ را یکی از پسران عموحسن عهده‌دار شده است تا در این اثر خیر ثوابی برده باشد: «پسر بزرگم، احمد، در دانشگاه فردوسی مشغول‌به‌کار است و با صحافی و چاپ کتاب آشناست. به همین دلیل وقتی پیشنهاد داد قرآن دست‌نویست را مجلد کنیم، استقبال کردم.»

اینکه یک نفر پس از سی سال کار و رسیدن به دوره بازنشستگی، کاری را شروع کند که هر روزش پرانرژی‌تر از روز قبل باشد و انگیزه‌اش برای ادامه راه پررنگ‌تر، یک طرف ماجرای کتابت قرآن اوستا بنای کوچه حسین‌باشی است، اما اینکه انگیزه‌بخش دوست و فامیل باشد، وجه دیگر ماجراست.

اسماعیل، پسر حسن‌آقا، می‌گوید: «اوایل که پدرم کار نوشتن را شروع کرد، به‌جز اعضای خانواده، شخص دیگری از موضوع خبر نداشت، اما به‌مرور با رفت‌وآمد فامیل و دیدن دست‌نوشته‌های پدرم، متوجه ماجرا شدند. به‌عنوان مثال، یکی از عموهایم که دندان‌پزشک است و دستی در کار‌های خیر دارد، با دیدن دست‌نوشته‌های پدر، به‌خصوص وقتی پیشرفت کارش را دید، گفت چه خوب است آدم خیر ماندگار برای خودش داشته باشد. همین‌طور چندتن از آشنایان و دوستان پدر به نوشتن کلام خدا ترغیب شده‌اند تا کتابی با دستخط خودشان داشته باشند.» عمو‌حسن دل‌خوش از به‌ثمرنشستن زحماتش، در پاسخ به برنامه بعدی‌اش برای کتابت، می‌گوید: «کم‌کم وقتش شده است که به سراغ نهج‌البلاغه بروم.»

در میدان ورزش

رحمانی از روزگار جوانی و سرگرمی‌های آن دوره می‌گوید که کشتی باچوخه راست کارش بوده و از هفت سالگی در میدان‌های آبادی‌شان با هم‌سن‌وسال‌های خودش زیاد کشتی می‌گرفته است. او بار‌ها جایزه برنده‌شدنش را به خانه برده است: «در روستا که بودیم، زمینی را شخم زده بودند و کشتی باچوخه آنجا برگزار می‌شد. بعد‌ها که به مشهد آمدیم، انتهای طلاب نزدیک کوره آجرپزی جایی بود به نام «گودال ننه‌خداداد» که بعد‌ها شد گود گلشور و الان اسمش گود کشتی بابانظر شده است. یک مکان برگزاری کشتی آنجا بود و یکی هم در میل‌کاریز.»

او هرجا مسابقه بود، کشتی می‌گرفت و حتی یک‌بار هم زمین نخورد: «سه سال پیاپی جار می‌زدند که «حسن بنا» حریف می‌خواهد. به من نمی‌گفتند رحمانی، می‌گفتند حسن بنا. جار می‌زدند که حسن بنا حریف طلبیده از خروس‌خوان تا غروب، هرکسی حریف است بیاید، اما حریفی نبود.» سکندر نام یکی از کشتی‌گیر‌ها بود. او خیلی هواخواه داشت. یک روز در گود کشتی مشهد حریفم شد. او را که زمین زدم، طرف‌داراش می‌خواستند من را بکشند. برای همین دنبالم کردند. تا خود سی‌متری طلاب که مغازه دوست و هم‌ولایتی‌ام بود، فرار کردم. آنجا آن دوستم وساطت کرد و ماجرای کشتی من و سکندر ختم‌به‌خیر شد.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44